ㄨ ♤ ηιε βιλα τΟ ♤ㄨ


 

یه روز میاد من و تو یه نــــــی نــــــــــی داریم...

کوچولـــــــــــوی کوچولو...

انقدر که بلد نیست راه بره...

پوشــــــــــک میپوشه... چهار دست و پا میره...

دستاشو میگیریم تا یکم وایســـــــــه... اما میافته...

دیگه خسته میشی... دراز میکشی...

بغلش میکنی و داد میزنی عســـــــــــــــــــل بابا کییییه؟

اما نینیــــمون نمیتونه حرف بزنه... گنــــــــــگ بهت خیره میشه..

منم شاهد این صحنه هام...

میگی بهت گفتم عســـــــــــــــــــــل بابا کییییه نفـــــــــس من...؟

اما... یه روز میاد دوســــــــــــــالش میشه...

یکم حرف میزنه... لباسامو میپوشه و میگه بابایی خوشگل شدم؟

میگی: دخـــــــــــــــــــمل بابا این که لباســـــــــــای خانـــــــــــــم منه...

میگه:بابایی بهش نگیا اما من لباســــــــــاشو پوشیدم تا با تو ازدواج کنم ...

منم میگم:نخیر نخیر قبول نیس این شوهر منه...عشــــــق منه...

کسی حق نداره باهاش ازدواج کنه...مال خودمه...

میگی:عیب نداره... این فسقل میشه هـــــــــــووت ...قبوله؟

من و دخمـــــــــــــلمون دو تا مون جیغ میکشــــــــــیم قبوله...

مطمئنم میرسه اون روز ...

+ شنبه 9 اسفند 1393 | 16:4 | δηιГа


This template generated and design by Nightnama on 2013 do not Copy